۳۳۵ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲

این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی
ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!

مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟

هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی
همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی

کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش
چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟

کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس
زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی

تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی

اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی

حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی

سایهٔ توست این جهان دایم دوان در پیش تو
در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟

بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند
بندهٔ خانی و خاک زیر پای یپغوی

ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی
بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟

آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از اینجا گم شده‌است، ای عاقلان، بر مانوی

چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را
آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی

گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی

راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار
چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟

ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن
نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی

شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی

گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار
کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟

هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است
بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی

دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی

نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع
پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی

کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر
هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی

گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی
کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟

نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی

از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی
از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی

طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند
کی خورد مردم تو را تا بی‌مزه چون مازوی؟

تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی

زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی

خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین
دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی

قصهٔ سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی
کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی

گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش
گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی

سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان به نیرو گشتن از بی‌نیروی

داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک
تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی

هر که بوی داروی من یابد از تو بی‌گمان
گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی

شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست
نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.