۳۴۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰

تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چون داد خیره خیره تو را باری؟

تا کار بندی این همه آلت را
در غدر و مکر و حیلت و طراری؟

تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش
کوشش کنی و مال فراز آری!

از خال و عم به ناحق بستانی
وانگه به زید و خالد بسپاری!

تعطیل باشد این و نپندارم
من خیر ازین همی که تو آن داری

من خویش را ازین سه گوا دارم
بیداری و نماز و شب تاری

حیران چرا شدی به نگار اندر؟
زین پس نگر که چیز بننگاری

چیزی نگر که با تو برون آید
زین گرد گرد گنبد زنگاری

دارا برفت مفلس و زین عالم
با او نرفت ملک و جهانداری

پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که به مکاری

عمر تو را همی ز تو برباید
گر همرهی کنی تو نه هشیاری

جز علم نیست بهر تو زین عالم
زنهار کار خوار نینگاری

از بهر علم داد تو را ایزد
تمییز و هوش و فکرت و بیداری

اینها ز بهر علم بکار آیند
نز بهر بیهشی و سبکساری

گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمگاری

اینها به ما عطای خدا آمد
پوشیده از ستور بهمواری

وایزد بدین شریف عطاهامان
بگزید بر ستور به سالاری

وانها که زین عطا نه همی یابند
بینی که مانده‌اند بدان خواری

خواهی بدار و خواهی بفروشش
خواهیش کاربند بدشخواری

دانی که نیست آن خر مسکین را
جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری

گر خر تو را خری نکند روزی
بر جانش تازیانه فرو باری

تو مردمی به طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری

زیراک اگر خر از در چوب آمد
پس چون تو بی‌خرد ز در داری؟

تو با خرد، خری و ستوری را
چون خر چرا همیشه خریداری؟

بار درخت مردمی علم آمد
ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟

گر در تو این گمان به غلط بردم
پس چونکه هیچ بار همی ناری؟

از پند و حق و خوب سخن سیری
وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری

با روی چون نگاری و دانش نه
گوئی مگر که صورت دیواری

از جان یکی شکسته پشیزی تو
وز تن یکی مجرد دیناری

نیکو و ناخوشی و، چنین باشد
پالودهٔ مزور بازاری

مردم ز راه علم بود مردم
نه زین تن مصور دیداری

تا خامشی میان خردمندان
مردی تمام صورتی و کاری

لیکن گه سخنت پدید آید
از جان و دل ضعیفی و بیماری

خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شودت به رهواری

گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری

بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری

بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه،
آنک او ز مردگان طلبد یاری

ننگ است برتو، چونکه نداری خر،
اسپ پدرت و اشتر عماری

چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری؟

فضل پدر تو را ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟

گشی مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار گشی و عیاری

خاک است کالبد، به چه آرائی
او را، چرا که خوارش نگذاری؟

مرده است هیکلت نشود زنده
گر سر به‌سر زرش بنگاری

پولاد نرم کی شود و شیرین
گرچه در انگبینش بیاغاری؟

هرچیز باز اصل شود باخر
گفتار سود کی کند زاری؟

چون باز خاک تیره شود خاکی
ناچاره باز نار شود ناری

وازاد گردد آنگه از این زندان
این گوهر منور زنهاری

جانت آسمانی است، به بی‌باکی
چندین برو مشو به نگونساری

زین جاهلان به دانش یک سو شو
خیره مباش غره به بسیاری

بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جز که به بیزاری

زین کور و کر لشکر بیزاری
گر بر طریق حیدر کراری

سوی من، ای برادر، معذوری
گر سر برهنه کرد نمی‌یاری

ای حجت خراسان در یمگان
گرچه به بند سخت گرفتاری

چون دیو بر تو دست نمی‌یابد
باید که شکر ایزد بگزاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.