۳۳۳ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳

ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون

اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون

برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون

زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون

دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون

گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون

با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون

با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون

ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون

هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون

مغزت تهی ز علم و معده‌ت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.