۶۶۹ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲

یکی خانه کردند بس خوب و دلبر
درو همچنو خانه بی‌حد و بی‌مر

به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان
به یک جا دو خواهر زن و دو برادر

دو زن خفته‌اند و دو مرد ایستاده
نهفته زنان زیر شویان خود در

نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به را ز بتر

ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی
به فرزندشان داد یزدان داور

سه فرزند دارند پیدا و پنهان
ازیشان دو پیدا و یکی مستر

نیاید برون آن مستر به صحرا
نشسته نهفته است بر سان دختر

وز این هر یکی هفت فرزند دیگر
بزاده‌است نه هیچ بیش و نه کمتر

ز هر هفتی از جملهٔ این سه هفتان
یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر

وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد
دگر جمله گشتند او را مسخر

همی گوید آن پادشا هر چه خواهد
همه دیگران مانده خاموش و مضطر

به خانهٔ مهین در همیشه است پران
پس یکدگر دو مخالف کبوتر

بگیرند جفت و نسازند یک جا
نباشند هرگز جدا یک ز دیگر

به خانهٔ کهین در نیایند هرگز
که خانهٔ مهین استشان جا و در خور

بسا خانه‌ها کان به پرواز ایشان
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر

کبوتر که دیده‌است کز گردش او
جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟

به خانهٔ کهین در همیشه سه مهمان
از این دو کبوتر خورد نعمت و بر

نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سدیگر

سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف
وگرچه پدرشان یکی بود و مادر

ازیشان یکی کینه‌دار است و بدخو
دگر شاد و جویای خواب است و یا خور

سوم‌شان به و مه که هرگز نجوید
مگر خیر بی‌شر و یا نفع بی‌ضر

سه مهمان به یک خانه در باز کرده
بر اندازهٔ خویش هر یک یکی در

همی هر یکی گوید آن دیگران را
که «زین در درآئید کاین راه بهتر»

اگر زین سه آنک او شریف و والا
مر آن دیگران را سرآرد به چنبر

خداوند آن خانه آزاد گردد
هم امروز اینجا و هم روز محشر

وگر این یکی را فریبند آن دو
خداوند خانه بماند در آذر

بد و نیک چون نیست امروز یکسان
چنان دان که فردا نباشند هم سر

شناسی تو خانهٔ مهین و کهین را
بخانهٔ تو هست این سه تن نیک بنگر

کبوتر تو را بر سر است ایستاده
که از زیر پرش نیاری برون سر

نگر کان چه تخم است کامروز کاری
همان بایدت خورد فردا ازو بر

درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر

یکی برگ او مبرم و شاخ بسد
یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر

خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم
بدی و بهی نیش و نوش است هم بر

تو گزدم بینداز و بردار مبرم
تو بردار آن نوش و از نیش بگذر

دو مرد است مردم توانا و دانا
جز این هر که بینی به مردمش مشمر

تواناست بر دانش خویش دانا
نه داناست آنک او تواناست بر زر

هزاران توان یافت خنجر به دانش
یکی علم نتوان گرفتن به خنجر

توانا دو گونه است هر چند بینی
یکی زو جوان است و دیگر توانگر

جوان را جوانی فلک باز خواهد
ستاند توان از توانگر ستمگر

به چیزی دگر نیست داننده دانا
ستمگار زی او یکی‌اند و داور

کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟
چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟

به دانش گرای، ای برادر، که دانش
تو را بر گذارد از این چرخ اخضر

به دانش توانی رسید، ای برادر،
از این گوی اغبر به خورشید ازهر

جهان خار خشک است و دانش چو خرما
تو از خار بگریز وز بار می‌خور

جهان آینه است و درو هر چه بینی
خیال است و ناپایدار و مزور

جوانیش پیری شمر، مرده زنده
شرابش سراب و منور مغبر

جهان بحر ژرف است و آبش زمانه
تو را کالبد چون صدف جانت گوهر

اگر قیمتی در خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور

بیندیش تا: چیست مردم که او را
سوی خویش خواند ایزد دادگستر

چه خواهد همی زو که چونین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟

بر اندیش کاین جنبش بی‌کرانه
چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر

که جنباند این را به همواری ایدون؟
چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟

گر از نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟

وگر نیست مر قدرتش را نهایت
چرا پس که هست آفریده مقدر؟

ور از راست کژی نشاید که آید
چرا هست کردهٔ مصور مصور؟

ور آباد خواهد که دارد جهان را
چرا بیشتر زو خراب است و بی‌بر؟

بیابان بی‌آب و کوه شکسته
دو صدبار بیش است از شهر و کردر

بدین پرده اندر نیابد کسی ره
جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر

ره سر یزدان که داند؟ پیمبر
پیمبر سپرده است این سر به حیدر

اگر تو مقری ز من خواه پاسخ
وگر منکری پس تو پاسخ بیاور

ز خانهٔ کهین و مهین و از آن دور
کبوتر جوابم بیاور مفسر

بگو آن دو خواهر زن و دو برادر
کدامند و فرزندشان ماده و نر

بیان کن که از چیست تقصیر عالم
جوابم ده از خشک این شعر وز تر

ندانی به حق خدای و نداند
کس این جز که فرزند شبیر و شبر

جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی‌یار و یاور

تو گوئی که چون و چرا را نجویم
سوی من همین است بس مذهب خر

تو را بهره از علم خار است یا که
مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر

سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جو در

منم بستهٔ بند آن کو ز مردم
چنان است سنگ یاقوت احمر

چو مدحت به آل پیمبر رسانم
رسد ناصبی را ازو جان به غرغر

جزیرهٔ خراسان چو بگرفت شیطان
درو خار بنشاند و بر کند عرعر

مرا داد دهقانی این جزیره
به رحمت خداوند هر هفت کشور

خداوند عصر آنکه چون من مرو را
ده و دو ستاره است هریک سخن‌ور

چو مردم زحیوان بهست و مهست او
ز مردم بهین و مهین است یکسر

به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نازش برد کافر از کرده کیفر

چو بر منبر جد خود خطبه خواند
باستدش روح الامین پیش منبر

چو آن شیر پیکر علامت ببندد
کند سجده بر آسمانش دو پیکر

نه جز امر او را فلک هست بنده
نه جز تیغ او راست مریخ چاکر

به لشکر بنازند شاهان و دایم
ز شاهان عصر است بر درش لشکر

درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر

اگر سوی قیصر بری نعل اسپش
ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر

همی تا جهان است وین چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر

هزاران درود و دو چندان تحیت
از ایزد بر آن صورت روح پیکر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.