۶۲۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

به چه ماند جهان مگر به سراب
سپس او تو چون دوی به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

زانکه مدهوش گشته‌اند همه
اندر این خیمهٔ چهار طناب

گر ندیدی طناب هاش، ببین
جملگی خاک و باد و آتش و آب

بر مثال یکی پلیته شدی
چند گردی به سایه و مهتاب؟

از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سرسبز و تازه همچو سداب

خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درهای خوشاب

وان نقاب عقیق رنگ تو را
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب

چند گفتی و بر رباب زدی
غزل دعد بر صفات رباب

بس کن از قصهٔ رباب کنونک
زرد و نالان شدی چو رود رباب

چون بینی که می بدرندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب

پس خویشت کشید پنجه سال
بر امید شراب و آب سراب

گر نه‌ای مست وقت آن آمد
که بدانی سراب را ز شراب

همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب

وین ستمگر جهان به شیر بشست
بر بناگوش‌هات پر غراب

ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب

چشمت از خواب بیهشی بگشای
خویشتن را بجوی و اندریاب

سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده‌است عقاب

هر زمان برکشد به بام بلند
زین سیه چاه ژرفت این دولاب

آنگهیت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و عتاب

همه آن کن که گر بپرسندت
زان توانی درست داد جواب

گر بترسی ز تافته دوزخ
از ره طاعت خدای متاب

سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب

گنه ناب را ز نامهٔ خویش
پاک بستر به دین خالص ناب

ز آتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگه‌دار و چون تنور متاب

ز آتش آز برفروختهٔ خویش
کرد بایدت روی خویش کباب

نیک بنگر به روزنامهٔ خویش
در مپیمای خاک و خس به خراب

با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب

به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب

مرغ درویش بی‌گناه مگیر
که بگیرد تو را عقاب عقاب

ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب و یباب

بر خطاها مگر خدای نکرد
با تو اندر کتاب خویش خطاب؟

همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از کلاب و ذئاب

خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب

در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب

کارهای چپ به بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب

تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب

خود نبینی مگر عذاب و عنا
چون نمائی مرا عنا و عذاب

چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود درو انساب؟

واندرو بر گناه‌کار، به عدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب

چونکه از خیل دیو نگریزی
در حصار مسبب الاسباب؟

بر پی اسپ جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب

بس نمانده‌است کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند زحجاب

تو زغوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب

سپس یار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب

که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب، تراب

بر ره دین حق پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب

اندر این ره ز شعر حجت جوی
چو شوی تشنه با جلاب گلاب

نو عروسی است این که از رویش
خاطر او فرو کشید نقاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.