۴۰۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۵

نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا

دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو می‌بخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟

چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟

هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا

هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا

چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا

یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا

مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا

نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا

من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا

سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا

یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا

بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا

چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا

ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا

زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا

خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا

چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا

گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا

چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا

دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا

عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا

نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»

سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا

دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا

گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا

غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌است
عقل بسنده است یار غار مرا

هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا

هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا

دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»

دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟

عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا

راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا

این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد ره‌گذار مرا

سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا

خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا

دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بی‌خمار مرا

پیش‌روم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا

بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا

از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا

دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا

پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»

کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا

چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟

لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا

گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا

جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.