۳۹۶ بار خوانده شده

غزل ۱۷۸

باغ ترا نظارگیانی که دیده‌اند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیده‌اند

در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند

ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند

آیا چگونه می‌گذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریده‌اند

شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریده‌اند

از بی‌حقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیده‌اند

وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیده‌اند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۷۷
گوهر بعدی:غزل ۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.