۴۳۵ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲

زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار

در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار

گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار

مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار

بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار

نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار

آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار

شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار

وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار

تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار

برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار

دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار

نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار

پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار

دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار

عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار

زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار

گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار

لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار

گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار

نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار

گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار

گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار

سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار

نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار

تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار

خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار

کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار

مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار

دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار

آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار

تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار

از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار

چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار

نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار

آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار

عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار

تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار

گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار

نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار

دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار

تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار

گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو
ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار

مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم
بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار

آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار

ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار

کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار

هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار

چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار

عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار

ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار

تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار

عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار

مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار

در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار

صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار

موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار

کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار

چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار

گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار

غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار

از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار

من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار

سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود
نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار

یارب این در علم تست و کس نداند سر این
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار

وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در مدح بهرامشاه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.