۶۰۲ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در تواضع اهل حق

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را
ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را

نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را
چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را

چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را
چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را

از برای عز دیدار سیاوخشی و شش
همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را

عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را
عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را

هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس
دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را

آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی
بند برنه در نهانخانهٔ خموشی آه را

از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن
هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را

درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس
کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را

عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق
آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را

گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را

پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ
گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را

درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب
باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را

هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک
بار عندالله باشد تخم عبدالله را

کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز
حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را

باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی
پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را

چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس
زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.