۳۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۶

تو آفت عقل و جان و دینی
تو رشک پری و حور عینی

تا چشم تو روی تو نبیند
تو نیز چو خویشتن نبینی

ای در دل و جان من نشسته
یک جال دو جای چون نشینی

سروی و مهی عجایب تو
نه بر فلک و نه بر زمینی

بی روی تو عقل من نه خوبست
در خاتم عقل من نگینی

بر مهر تو دل نهاد نتوان
تو اسب فراق کرده زینی

گه یار قدیم را برانی
گه یار نوآمده گزینی

این جور و جفات نه کنونست
دیریست بتا که تو چنینی

ای بوقلمون کیش و دینم
گه کفر منی و گاه دینی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.