۳۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۲

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی
مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی

تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید
هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی

گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را
گه باز کند زلف تو دعوی خدایی

با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست
کس را بگذشتن ز سر حد گدایی

در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست
جان را ز خم زلف تو امید رهایی

بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس
کاندر همه تن کس بنداند که کجایی

بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس
کان همه‌ای و همه جویان که کرایی

از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید
ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی

آنجا که تویی من نتوانم که نباشم
وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.