۳۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۸

ای گشته ز تابش صفای تو
آیینهٔ روی ما قفای تو

بادست به دست آب و آتش را
با صفوت و نور خاکپای تو

با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو ضیای تو

خود قاف ز هم همی فرو ریزد
از سایهٔ کاف کبریای تو

در کوی تو من کدام سگ باشم
تا لاف زنم ز روی و رای تو

هر چند که خوش نیایدت هل تا
لافی بزند ز تو گدای تو

این هژده هزار عالم و آدم
نابوده بهای یک بهای تو

قیمت گر تو حسود بود ای جان
زان هژده قلب شد بهای تو

ای راحت تو همه فنای ما
وی شادی ما همه بقای تو

هم دوست همی کشی و هم دشمن
چه خشک و چه تر در آسیای تو

ایندست که مر تراست در شوخی
اندر دو جهان کراست پای تو

دیریست که هر زمان همی کوبند
این دبدبه بر در سرای تو

من بندهٔ زندگانی خویشم
لیکن نه برای خود برای تو

هر چند نیافت اندرین مدت
یک شعله سنایی از سنای تو

با اینهمه هست بر زبان نونو
شهری و سنایی و ثنای تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.