۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۱

خورشید تویی و ذره ماییم
بی روی تو روی کی نماییم

تا کی به نقاب و پرده یک ره
از کوی برآی تا برآییم

چون تو صنم و چو ما شمن نیست
شهری و گلی تویی و ماییم

آخر نه ز گلبن تو خاریم
آخر نه ز باغ تو گیاییم

گر دستهٔ گل نیاید از ما
هم هیزم دیگ را بشاییم

بادی داریم در سر ایراک
در پیش سگ تو خاکپاییم

آب رخ ما مبر ازیراک
با خاک در تو آشناییم

از خاک در تو کی شکیبیم
تا عاشق چشم و توتیاییم

یک روز نپرسی از ظریفی
کاخر تو کجا و ما کجاییم

زامد شد ما مکن گرانی
پندار که در هوا هباییم

بل تا کف پای تو ببوسیم
انگار که مهر لالکاییم

برف آب همی دهی تو ما را
ما از تو فقع همی گشاییم

با سینهٔ چاک همچو گندم
گرد تو روان چو آسیاییم

بر در زده‌ای چو حلقه ما را
ما رقص کنان که در سراییم

وندر همه ده جوی نه ما را
ما لاف زنان که ده خداییم

از شیر فلک چه باک داریم
چون با سگ کویت آشناییم

ما را سگ خویش خوان که تا ما
گوییم که شیر چرخ ماییم

پرسند ز ما که‌اید گوییم
ما هیچ کسان پادشاییم

تو بر سر کار خویش می‌باش
تا ماهله خود همی درآییم

کز عشق تو ای نگار چنگی
اکنون نه سناییم ناییم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.