۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۰

چو دانستم که گردنده‌ست عالم
نیاید مرد را بنیاد محکم

پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم
شبان و روز با هم مست و خرم

مرا زان چه که چونان گفت ابلیس
مرا زان چه که چونین کرد آدم

تو گویی می مخور من می خورم می
تو گویی کم مزن من می‌زنم کم

فتادی تو به کعبه من به خاور
الا تا چند ازین دوری و درهم

من و خورشید و معشوق و می لعل
تو و رکن و مقام و آب زمزم

ترا کردم مسلم کوثر و خلد
مسلم کن مرا باری جهنم

به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف
به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم

تو گر هستی چو بلعم در عبادت
من آخر از سگی کمتر نیم هم

سرانجام من و تو روز محشر
ندانم چون بود والله اعلم

سخن‌گویی تو همواره ز اسلام
همه اسلام تو صلوات و سلم

زدن در کوی معنی دم نیاری
همه پیراهن دعوی زنی دم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.