۳۱۸ بار خوانده شده

حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه

مصطفا جایی فرود آمد به راه
گفت آب آرند لشگر را ز چاه

رفت مردی بازآمد پر شتاب
گفت پر خونست چاه و نیست آب

گفت پنداری ز درد کار خویش
مرتضی در چاه گفت اسرار خویش

چاه چون بشنید آن تابش نبود
لاجرم چون تو شدی آبش نبود

آنک در جانش چنین شوری بود
در دلش کی کینهٔ موری بود

در تعصب می‌زند جان تو جوش
مرتضا را جان چنین نبود خموش

مرتضا را می‌مکن بر خود قیاس
زانک در حق غرق بود آن حق‌شناس

هم چنان مستغرق کار است او
وز خیالات تو بی‌زارست او

گر چو تو پر کینه بودی مرتضی
جنگ جستی پیش خیل مصطفی

او ز تو مردانه‌تر آمد بسی
پس چرا جنگی نکرد او باکسی

گر به ناحق بود صدیق ای عجب
او چو بر حق بود حق کردی طلب

پیش حیدر خیل‌ام المؤمنین
چون نه بر منوال دین جستند کین

لاجرم چون دید چندان جنگ و شور
دفع کرد آن قوم را حیدر به زور

وانک با دختر تواند جنگ کرد
داند او سوی پدر آهنگ کرد

ای پسر تو بی‌نشانی از علی
عین و یا و لام دانی از علی

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار
واو نشسته تا کند صد جان نثار

از صحابه گر شدی کشته کسی
حیدر کرار غم خوردی بسی

تا چرا من هم نگشتم کشته نیز
خوار شد بر چشم من جان عزیز

خواجه گفتی چه فتادست ای علی
آن تو یخنی نهادست ای علی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن
گوهر بعدی:حکایت چوب خوردن بلال
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.