۴۰۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار
تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار

نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان
پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار

قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد
تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار

گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی
چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار

گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه
چیست آن حاصل همه بی‌حاصلی روز شمار

چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار

نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی
گر هوای خوش‌دلی داری ز دنیا کن کنار

مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک
گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار

پاره‌ای چوب است آن عودی که می‌گویی خوش است
وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار

ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی
اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار

غنچه را لب‌بسته بینی نسترن را پاره‌دل
لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار

صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد
وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار

گر درین بستان درختی سبز گردد بارور
سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار

ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم
پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار

گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانه‌ای
تا خوری بر، زان بباید کرد سالی انتظار

آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت
تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار

چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست
چون توانی بود بی‌غم لقمه‌ای را خواستار

چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای
خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار

کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت
تا خوری از کوزه‌ای یک شربت آب خوش گوار

بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ
تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار

کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر
صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار

گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله
نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار

گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید
تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار

دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک
چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار

قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی
دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار

چون کناری نیست این غم را میان دربند چست
در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار

دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو
در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار

مور را بین در میان گور آن کس دانه‌کش
کز تکبر زهر می‌انداخت از لب همچو مار

از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز
زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار

چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت
چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار

جمله در زیرزمین در خاک برهم ریخته
زلف‌های تابدار و لعل‌های آبدار

آنکه سر بر آسمان می‌سود از خوبی خویش
ساعد سیمینش در زیر زمین شد تارتار

زیر خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد
بار می‌ندهد ز بیم خویش سرو جویبار

خون دلهای عزیزان است در دل سوخته
آن همه سرخی که می‌بینی ز روی لاله‌زار

نرگس از چشم بتی رسته است و سنبل از خطی
گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار

این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست
کز درون خاک می‌جوشند چون خون در تغار

لاجرم هر گل که می‌خندد به ظاهر در جهان
زار می‌گرید برو چون خونیان ابر بهار

مرغ می‌زارد به زاری بر سر این خفتگان
خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار

نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ
کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار

جملگی زندگانی رنج و بار دایم است
وانگهی مرگی به سرباری و چندین رنج و بار

گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج
گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار

آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل
جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار

جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی
عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار

چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر
خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار

جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم
کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار

گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه
آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار

چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان
یک به یک را می‌برند از چاه و زندان زیر دار

تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را
زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار

دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود
وانگه آنجا کی خرند از چون تویی این کار و بار

چون زنخدان تو بربندند روز واپسین
جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار

نیستی در پنجهٔ مرگ ار ز سنگ و آهنی
گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار

چند خسبی روز روشن گشت چشمت بازکن
چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر

پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست
ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار

هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد
کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار

عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد
می‌برندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار

چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند
توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار

چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس
پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار

در هوا شو ذره‌وار از شوق حق چون اهل دل
تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار

حلقهٔ گوشی شو اندر حلقهٔ مردان دین
حلقهٔ حق گیر و سر می‌زن برآن در حلقه‌وار

کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان
کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار

جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است
زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار

از سر نادانیی گر بنده‌ای جرمی بکرد
از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار

هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس
وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار

گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است
معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار

چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان
بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار

پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست
در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار

یارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک
کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.