۳۵۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد

از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد

چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد

چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد

امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد

تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد

نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد

فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد

از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد

چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد

یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد

بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره صما دراوفتاد

تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد

بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد

بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد

چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد

چندین مخور غم خود و انگار شیشه‌ای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد

این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد

در زیر چرخ باد هوا دید موج‌زن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد

ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد

چون عقل رای زن شد و چون علم حیله‌گر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد

احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد

بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد

توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد

چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد

اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد

چون سر ذره نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد

چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد

گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد

می‌گشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد

چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد

نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد

پنجه هزار سال سفر کن علی‌الدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد

طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد

از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد

ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد

چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد

یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد

ای بس که چرخ در پی این راز شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد

چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد

بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد

یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد

در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.