۶۷۵ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۹

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی
مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند
همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است

پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است

رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان
که جهان گذران با تو به جان درگذر است

خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است

چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است

آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر
این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است

جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است

چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک
مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است

فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است

در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نیست آن لاله که از خاک دمد، خون‌ تر است

شکم خاک پر از خون دل سوختگان
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است

از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک
خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است

هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی
گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است

از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک
آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است

تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ
که اجل در پی و عمر تو چنین برگذر است

شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است

روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف
بچه طبعی تو، کنون است که وقت سفر است

چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب
عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است

غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک
زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است

چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی
که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است

عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین
عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است

بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش
که همه سیم و زر و مال بار سفر است

شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای
که درین راه و درین بادیه چندین خطر است

ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است

تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده
تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است

مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزه تو مغز خر است

ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر
استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است

تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است

یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است

چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس
توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است

خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است

حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است

دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا
که دل پاک تو آئینهٔ خورشید فر است

یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است

عمر بر باد هوس داد به فریادش رس
که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.