۲۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۴۷

ترسا بچه‌ای دیشب در غایت ترسایی
دیدم به در دیری چون بت که بیارایی

زنار کمر کرده وز دیر برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی

چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم
ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی

آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی

امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی
ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی

از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی

رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش
در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی

عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد
در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.