۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۳۳

ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهٔ شبرنگ زلفت شبروی

پهلوی خورشید مشک‌آلود کرد
خط تو یعنی که هستم پهلوی

مردم چشمت بدان خردی که هست
می‌ببندد دست چرخ از جادوی

کی توان گفت از دهان تو سخن
زانکه صورت نیست آن جز معنوی

گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماه از بس نیکوی

من ندانم کافتابی یا مهی
کژ چه گویم راست به از هر دوی

عاشقان را جامه می‌گردد قبا
تو کله بنهاده کژ خوش می‌روی

گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
من ندارم زهره تا گویم توی

ور بگویم من که تو بردی دلم
دل به من ندهی و هرگز نشنوی

دل ندارم زان ضعیفم همچو موی
تو دلم ده تا شود کارم قوی

من که تخم نیکوی کشتم مدام
بر نخوردم از تو الا بدخوی

تو که با من تخم کین کاری همه
درو نبود کانچه کاری بدروی

در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می‌نگروی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.