۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸۱

ای خرد را زندگی جان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو

هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو

گر ز من جان می‌بری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو

من نیم اما همه زشتی ز من
تو نه‌ای اما همه احسان ز تو

پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو

قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو

روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بی‌تو چون باران ز تو

یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو

ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو

با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو

تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو

وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.