۳۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۶۱

ترسا بچه‌ای ناگه چون دید عیان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من

سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من

نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من

با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من

گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من

گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.