۳۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶۸

قصهٔ عشق تو از بر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم

جان ندارم، بار جانان چون کشم
دل ندارم، قصد دلبر چون کنم

حلقهٔ زلف توام چون بند کرد
مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم

چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام
خویش را با تو برابر چون کنم

گفته‌ای تو پای سر کن در رهم
می ندانم پای از سر چون کنم

گفته بودی عزم من کن مردوار
برده‌ام صد بار کیفر چون کنم

عزم کردم وصل تو جانم بسوخت
مانده‌ام بی عزم مضطر چون کنم

چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی
وصل روی تو میسر چون کنم

کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد
مفلسم از صبر لنگر چون کنم

چشم بگشادم که بینم روی تو
گشت چشمم غرق گوهر چون کنم

لب گشادم تا کنم وصف تو شرح
نیست آن کار سخنور چون کنم

گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند
چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم

روح می‌خواهی برای یک شکر
آن عوض با این محقر چون کنم

گفته‌ام صد باره ترک روح خویش
چون تو هستی روح پرور چون کنم

چون به یک دستم همی داری نگاه
می‌زیم از دست دیگر چون کنم

هرگز از عطار حرفی نشنوی
قصه‌ای با تو مقرر چون کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.