۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۵

اگر برشمارم غم بیشمارم
ندارند باور یکی از هزارم

نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم

گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم

اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم

گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم

چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم

چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم

مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم

چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل می‌سپارم

چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.