۳۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۷۶

از عشق تو من به دیر بنشستم
زنار مغانهٔ بر میان بستم

چون حلقهٔ زلف توست زناری
زنار چرا همیشه نپرستم

گر دین و دلم ز دست شد شاید
چون حلقه زلف توست در دستم

دست‌آویزی نکو به دست آمد
در زلف تو دست تا بپیوستم

چون ترسایی درست شد بر من
خوردم می عشق و توبه بشکستم

زان می که به جرعه‌ای که من خوردم
گویی ز هزار سالگی مستم

در سینه دریچه‌ای پدید آمد
بسیار بر آن دریچه بنشستم

صد بحر از آن دریچه پیدا شد
من چشمهٔ دل به بحر پیوستم

طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صید که اوفتاد در شستم

جانم چو ز عشق آن جهانی شد
از رسم و رسوم این جهان رستم

باور نکنند اگر به نطق آرم
امروز بدین صفت که من هستم

نه موجودم نه نیز معدومم
هیچم، همه‌ام، بلند و پستم

عطار درین چنین خطرگاهی
تو دانی و تو که من برون جستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.