۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۸

هر که دایم نیست ناپروای عشق
او چه داند قیمت سودای عشق

عشق را جانی بباید بیقرار
در میان فتنه سر غوغای عشق

جمله چون امروز در خود مانده‌اند
کس چه داند قیمت فردای عشق

دیده‌ای کو تا ببیند صد هزار
واله و سرگشته در صحرای عشق

بس سر گردنکشان کاندر جهان
پست شد چون خاک زیرپای عشق

در جهان شوریدگان هستند و نیست
هر که او شوریده شد شیدای عشق

چون که نیست از عشق جانت را خبر
کی بود هرگز تو را پروای عشق

عاشقان دانند قدر عشق دوست
تو چه دانی چون نه‌ای دانای عشق

چشم دل آخر زمانی باز کن
تا عجایب بینی از دریا عشق

در نشیب نیستی آرام گیر
تا برآرندت به سر بالای عشق

خیز ای عطار و جان ایثار کن
زانکه در عالم تویی مولای عشق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.