۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۸

عاشقی نه دل نه دین می‌بایدش
من چنینم چون چنین می‌بایدش

هر کجا رویی چو ماه آسمان است
پیش رویش بر زمین می‌بایدش

زن صفت هرگز نبیند آستانش
مرد جان در آستین می‌بایدش

می‌کشد هر روز عاشق صد هزار
این چه باشد بیش ازین می‌بایدش

شادمانی از غرور است از غرور
دایما اندوهگین می‌بایدش

برهم افتاده هزاران عرش هست
حجره از قلب حزین می‌بایدش

در ره عشقش چو آتش گرم خیز
زانکه آتش همنشین می‌بایدش

سر گنج او به خامی کس نیافت
سوز عشق و درد دین می‌بایدش

آه سرد از نفس خام آید پدید
آه گرم آتشین می‌بایدش

آن امانت کان دو عالم برنتافت
هست صد عالم امین می‌بایدش

گنج عشقش گر ندیدی کور شو
زانکه کوری راه‌بین می‌بایدش

سر گنج او همه عالم پر است
اهل آن گنج یقین می‌بایدش

می‌تواند داد هر دم خرمنی
لیک مرد خوشه چین می‌بایدش

شرق تا غرب جهان خوان می‌نهد
و از تو یک نان جوین می‌بایدش

اوست شاه تاج بخش اما ایاز
در میان پوستین می‌بایدش

گنج‌ها بخشید و از تو وام خواست
تا شوی گستاخ این می‌بایدش

امتحان را زلف هر دم کژ کند
زانکه عاشق راستین می‌بایدش

نه فلک فیروزه‌ای از کان اوست
وز دل تو یک نگین می‌بایدش

دست کس بر دامن او کی رسد
لیک خلقی در کمین می‌بایدش

عاشقان را دست و پای از کار شد
ای عجب مرد آهنین می‌بایدش

آفتابی ای عجب با ما بهم
جای چرخ چارمین می‌بایدش

ذره‌ای را بار می‌ندهد ولیک
ذره ذره زیر زین می‌بایدش

پای بگسل از دو عالم ای فرید
کین قدر حبل المتین می‌بایدش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.