۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۸

سر زلف تو پر خون می‌نماید
رجوع از صیدش اکنون می‌نماید

کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون می‌نماید

شب زلف تو خوش باد از پی آنک
همه کارش شبیخون می‌نماید

که می‌داند که آن زنجیر زلفت
چگونه عقل مجنون می‌نماید

چو زلف تو بشوریده است عالم
رخت از پرده بیرون می‌نماید

ز حسن روی تو چون روی تابم
که هر ساعت در افزون می‌نماید

عجب خاصیتی دارد رخ تو
که از شبرنگ گلگون می‌نماید

چو دریا چشم من زان گشت در عشق
که درجت در مکنون می‌نماید

دهانت ای عجب سی در مکنون
ز چشم سوزنی چون می‌نماید

مرا گفتی دلت یکرنگ گردان
که صد رنگ او چو گردون می‌نماید

مرا کو دل ندارم هیچ دل من
وگر دارم دلی خون می‌نماید

دل عطار با خاک در تو
چو خونی کرده معجون می‌نماید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.