۳۷۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۷

آن را که غمت به خویش خواند
شادی جهان غم تو داند

چون سلطنتت به دل درآید
از خویشتنش فراستاند

ور هیچ نقاب برگشایی
یک ذره وجود کس نماند

چون نیست شوند در ره هست
جان را به کمال دل رساند

زان پس نظرت به دست گیری
عشق تو قیامتی براند

جان را دو جهان تمام باید
تا بر سگ کوی تو فشاند

چون بگشایی ز پای دل بند
جان بند نهاد بگسلاند

هر پرده که پیش او درآید
از قوت عشق بردراند

ساقی محبتش به هر گام
ذوق می عشق می‌چشاند

وقت است که جان مست عطار
ابلق ز جهان برون جهاند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.