۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۴

عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند

ذره‌ای سرگشتگی عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند

هر که چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در خم چوگان بماند

پای و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بی‌پایان بماند

هر که یکدم آن لب و دندان بدید
تا ابد انگشت در دندان بماند

هر که جست آب حیات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند

ور کسی را وصل دادی بی طلب
دایما در درد بی درمان بماند

ور کسی را با تو یک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند

حاصل عطار در سودای تو
دیده‌ای گریان دلی بریان بماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.