۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۱

نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند

هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند

آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالی و پری داند

سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند

گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کویت خود را گذری داند

مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند

برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو کس هرگز به زین سفری داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.