۳۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۱

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد

بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد

در میان بیخودان مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد

آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد

راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد

چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد

عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد

چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.