۳۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۴

چون عشق تو داعی عدم شد
نتوان به وجود متهم شد

جایی که وجود عین شرک است
آنجا نتوان مگر عدم شد

جانا می عشق تو دلی خورد
کو محو وجود جام‌جم شد

در پرتو نیستی عشقت
بیش از همه بود و کم ز کم شد

بر لوح فتاد ذره‌ای عشق
لوح از سر بی‌خوردی قلم شد

عشق تو دلم در آتش افکند
تا گرد همه جهان علم شد

دل در سر زلف تو قدم زد
ایمانش نثار آن قدم شد

دل در ره تو نداشت جز درد
با درد دلم دریغ ضم شد

رازی که دلم نهفته می‌داشت
بر چهرهٔ من به خون رقم شد

تا تو بنواختی چو چنگم
رگ بر تن من چو زیر و بم شد

عطار به نقد نیم جان داشت
وان نیز به محنت تو هم شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.