۳۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۴

شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد
پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد

عقل از طرهٔ او نعره‌زنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او رقص‌کنان رسوا شد

تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی
بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد

هر که امروز معایینه رخ یار ندید
طفل راه است اگر منتظر فردا شد

همه سرسبزی سودای رخش می‌خواهم
که همه عمر من اندر سر این سودا شد

ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد

نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد

عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود می‌نتوان آنجا شد

روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت
کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد

قطره‌ای بیش نه‌ای چند ز خویش اندیشی
قطره‌ای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد

بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد

هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.