۳۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۳

شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد
وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد

میم است دهان تو و مویی است میانت
کی را خبر موی میان می‌نتوان داد

دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من
بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد

گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد

یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان
انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد

سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان
آزاد به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد

داد ره عشق تو چنان کرزویم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد

جانا چو بلای تو به‌ارزد به جهانی
خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد

گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده
گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد

چون نیست دهانم که شکر زو به در آید
کس را به شکر هیچ دهان می‌نتوان داد

خود طالع عطار چه چیز است که او را
یک بوسه نه پیدا و نه نهان می‌نتوان داد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.