۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۸

کشتی عمر ما کنار افتاد
رخت در آب رفت و کار افتاد

موی همرنگ کفک دریا شد
وز دهان در شاهوار افتاد

روز عمری که بیخ بر باد است
با سر شاخ روزگار افتاد

سر به ره در نهاد سیل اجل
شورشی سخت در حصار افتاد

مستییی بود عهد برنایی
این زمان کار با خمار افتاد

چون به مقصد رسم که بر سر راه
خر نگونسار گشت و بار افتاد

گل چگویم ز گلستان جهان
که به یک گل هزار خار افتاد

هر که در گلستان دنیا خفت
پای او در دهان مار افتاد

هر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنج بی شمار افتاد

بی قراری چرا کنی چندین
چه کنی چون چنین قرار افتاد

چه توان کرد اگر ز سکهٔ عمر
نقد عمر تو کم عیار افتاد

تو مزن دم خموش باش خموش
که نه این کار اختیار افتاد

گر نبودی امید، وای دلم
لیک عطار امیدوار افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.