۳۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱

مفشان سر زلف خویش سرمست
دستی بر نه که رفتم از دست

دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست

تا نرگس مست تو بدیدم
از نرگس مست تو شدم مست

ای ساقی ماه‌روی برخیز
کان آتش تیز توبه بنشست

در ده می کهنه ای مسلمان
کین کافر کهنه توبه بشکست

در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست

دردی بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خویشتن رست

عطار درو نظاره می‌کرد
تا زین قفس فنا برون جست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.