۴۳۹ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳

دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

پریرویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره برچیدند دامن

خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن

ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن

هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن

بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کرد شیون

سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن

به باغ افتاد عالم سوز برقی
به یکدم باغبان را سوخت خرمن

خسک در خانهٔ گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن

به سختی گشت همچون سنگ خارا
به باغ آن فرش همچون خز ادکن

سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن

به بیباکی بسان مردم مست
به بدکاری بکردار هریمن

شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن

تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا
تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ برکن

ز پای افکند بس سرو سهی را
به یک نیرو چو دیو مردم افکن

بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن

کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن

به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن

نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن

در آغوش ز می بنهفت بسیار
سر و بازو و چشم و دست و گردن

در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن

چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن

مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن

مشو دلبستهٔ هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن

به غیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.