۴۸۶ بار خوانده شده
بد منشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پای بسی را شکستهاند به نیرنگ
دست بسی را ببستهاند به دستان
تا خر لنگی فتادهاست ز سستی
توسن خود را دواندهاند به میدان
جز بد و نیک تو، چرخ میننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خویش مینپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان
چندکنی همچو گرگ، حمله به مردم؟
چند دریشان همی به ناخن و دندان؟
دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و به دامان
هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواستهٔ بد نمی خرند جز ارزان
خواهی اگر راه راست: راه نکوئی
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه میزنند به کاهل
اهل هنر خنده میکنند به نادان
از خم صباغ روزگار برآید
هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان
غارت عمر تو می کنند به گشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان
جز به فنا چهر جان نبینی، ازیراک
جان تو زندانیست و جسم تو زندان
عالمی و بهرهایت نیست ز دانش
رهروی و توشهایت نیست در انبان
تیه خیالت به مقصدی نرساند
راهروان راه بردهاند به پایان
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ور نه به دریا نه موج بود و نه طوفان
کعبهٔ نیکی است دل، ببین که به راهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان
بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان
تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان
راهنمائی چه سود در ره باطل
دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان
نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوئیش به چشمهٔ حیوان
راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شورهزار لاله و ریحان
بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان
گنج حقیقت بجوی و پیلهوری کن
اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پای بسی را شکستهاند به نیرنگ
دست بسی را ببستهاند به دستان
تا خر لنگی فتادهاست ز سستی
توسن خود را دواندهاند به میدان
جز بد و نیک تو، چرخ میننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خویش مینپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان
چندکنی همچو گرگ، حمله به مردم؟
چند دریشان همی به ناخن و دندان؟
دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و به دامان
هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواستهٔ بد نمی خرند جز ارزان
خواهی اگر راه راست: راه نکوئی
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه میزنند به کاهل
اهل هنر خنده میکنند به نادان
از خم صباغ روزگار برآید
هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان
غارت عمر تو می کنند به گشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان
جز به فنا چهر جان نبینی، ازیراک
جان تو زندانیست و جسم تو زندان
عالمی و بهرهایت نیست ز دانش
رهروی و توشهایت نیست در انبان
تیه خیالت به مقصدی نرساند
راهروان راه بردهاند به پایان
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ور نه به دریا نه موج بود و نه طوفان
کعبهٔ نیکی است دل، ببین که به راهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان
بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان
تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان
راهنمائی چه سود در ره باطل
دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان
نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوئیش به چشمهٔ حیوان
راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شورهزار لاله و ریحان
بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان
گنج حقیقت بجوی و پیلهوری کن
اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.