۱۰۲۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۸

ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر می کنی
رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانهٔ جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت به دست
راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جان را چه کنی لاشخوار؟
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را
تا که به دکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌ ‌‌تن و جامه چه شوئی همی؟
این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره به راه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای
پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست

قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست

جان به تو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست

دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است
گر که بنائی است، در آخر هباست

ما به ره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانهٔ خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست
ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آیینه ی کردار توست
ناید از آئینه به جز حرف راست

روشنی اندوز که دل را خوشی است
معرفت آموز که جانرا غذاست

پایهٔ قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست

پردهٔ الوان هوی را بدر
تا به پس پرده ببینی چهاست

به که به جوی و جر دانش چرد
آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو
با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس
چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن
با تو درین خانه چه کس آشناست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.