۵۴۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۳

رهائیت باید، رها کن جهان را
نگهدار ز آلودگی پاک جان را

به سر برشو این گنبد آبگون را
به هم بشکن این طبل خالی میان را

گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودان را

ز هر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمان را

به رود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمان را

چه آسان به دامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را

تو را پاسبان است چشم تو و من
همی خفته می‌بینم این پاسبان را

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا به دست که دادی عنان را

ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیان را

یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکران را

زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمان را

فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوان را

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروان را

مفرسای با تیره‌رائی درون را
میالای با ژاژخائی دهان را

ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوان را

به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.