۸۷۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰

جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم

مگر که مرد وفادار از جهان گم شد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم

ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران
هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم

بدین صحیفهٔ مینا به خامهٔ خورشید
نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم

که ای به دولت ده روز گشته مستظهر
مباش غره که از تو بزرگتر دیدم

کسی که تاج زرش بود در صباح به سر
نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.