۴۱۷ بار خوانده شده

غزل ۲۴

بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان این عالم روانند

زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادر خواندگان کاروانند

نباید ستن اندر صحبتی دل
که بی ایشان بمانی یا بمانند

نه اول خاک بودست آدمیزاد
به آخر چون بیندیشی همانند

پس آن بهتر که اول و آخر خویش
بیندیشند و قدر خود بدانند

زمین چندی بخورد از خلق و چندی
هنوز از کبر سر بر آسمانند

یکی بر تربتی فریاد می‌خواند
که اینان پادشاهان جهانند

بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند

بگفتا تخته بر کندن چه حاجت
که می‌دانم که مشتی استخوانند

نصیحت داروی تلخست و باید
که با جلاب در حلقت چکانند

چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانهٔ سعدی ستانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۳
گوهر بعدی:غزل ۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.