۴۳۱ بار خوانده شده

حکایت

یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان

شب از بی قراری نیارست خفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت

به شب گر ببردی بر شحنه، سوز
گناه آبرویش نبردی به روز

کسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل

هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
در عذرخواهان نبندد کریم

ز یزدان دادار داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه

کریمی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست

اگر بنده‌ای دست حاجت برآر
و گر شرمسار آب حسرت ببار

نیامد بر این در کسی عذر خواه
که سیل ندامت نشستش گناه

نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت سفر حبشه
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.