۵۷۷ بار خوانده شده

حکایت زلیخا با یوسف (ع)

زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست

چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود

بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام

در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر

غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست

زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی

به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش

روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی

تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک

چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهٔ عمر کردی تلف؟

شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زرد رویی برند

به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:مثل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.