۵۴۹ بار خوانده شده

حکایت

یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری

نشست از خجالت عرق کرده روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!

شنید این سخن پیر روشن روان
بر او بربشورید و گفت ای جوان

نیاید همی شرمت از خویشتن
که حق حاضر و شرم داری ز من؟

نیاسایی از جانب هیچ کس
برو جانب حق نگه دار و بس

چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت مست خرمن سوز
گوهر بعدی:حکایت زلیخا با یوسف (ع)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.