۷۳۹ بار خوانده شده

حکایت

یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد

چنین گفت ابلیس اندر رهی
که هرگز ندیدم چنین ابلهی

تو را با من است ای فلان، آتشی
چرا تیغ پیکار برداشتی؟

دریغ است فرمودهٔ دیو زشت
که دست ملک با تو خواهد نبشت

روا داری از جهل و ناباکیت
که پاکان نویسند ناپاکیت

طریقی به دست آر و صلحی بجوی
شفیعی برانگیز و عذری بگوی

که یک لحظه صورت نبندد امان
چو پیمانه پر شد به دور زمان

وگر دست قوت نداری به کار
چو بیچارگان دست زاری برآر

گرت رفت از اندازه بیرون بدی
چو دانی که بد رفت نیک آمدی

فراشو چو بینی ره صلح باز
که ناگه در توبه گردد فراز

مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز بود در سفر

پی نیک‌مردان بباید شتافت
که هر کاین سعادت طلب کرد یافت

ولیکن تو دنبال دیو خسی
ندانم که در صالحان چون رسی؟

پیمبر کسی را شفاعتگرست
که بر جادهٔ شرع پیغمبرست

ره راست رو تا به منزل رسی
تو بر ره نه ای زین قبل واپسی

چو گاوی که عصار چشمش ببست
دوان تا شب و شب همان جا که هست

گل آلوده‌ای راه مسجد گرفت
ز بخت نگون طالع اندر شگفت

یکی زجر کردش که تبت یداک
مرو دامن آلوده بر جای پاک

مرا رقتی در دل آمد بر این
که پاک است و خرم بهشت برین

در آن جای پاکان امیدوار
گل آلودهٔ معصیت را چه کار؟

بهشت آن ستاند که طاعت برد
کرا نقد باید بضاعت برد

مکن، دامن از گرد زلت بشوی
که ناگه ز بالا ببندند جوی

اگر مرغ دولت ز قیدت بجست
هنوزش سر رشته داری به دست

وگر دیر شد گرم رو باش و چست
ز دیر آمدن غم ندارد درست

هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست

مخسب ای گنه کردهٔ خفته، خیز
به عذر گناه آب چشمی بریز

چو حکم ضرورت بود کبروی
بریزند باری بر این خاک کوی

ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبروی از تو بیش

به قهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.