۳۹۳ بار خوانده شده

حکایت

یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز

گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت هر دم به زاری و سوز

اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی؟

بتا جور دشمن به دردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست

تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن

نپندارم این زشت نامی نکوست
به خشنودی دشمن آزار دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت در عالم طفولیت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.