۳۸۱ بار خوانده شده

حکایت

شبی خفته بودم به عزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر

که آمد یکی سهمگین باد و گرد
که بر چشم مردم جهان تیره کرد

به ره در یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می‌زدود

پدر گفتش ای نازنین چهر من
که داری دل آشفتهٔ مهر من

نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک

بر این خاک چندان صبا بگذرد
که هر ذره از ما به جایی برد

تو را نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان می‌برد تا سر شیب گور

اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت عداوت در میان دو شخص
گوهر بعدی:موعظه و تنبیه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.