۴۰۴ بار خوانده شده

حکایت

یکی پارسا سیرت حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست

سر هوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد

همه شب در اندیشه کاین گنج و مال
در او تا زیم ره نیابد زوال

دگر قامت عجزم از بهر خواست
نباید بر کس دوتا کرد و راست

سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام

یکی حجره خاص از پی دوستان
در حجره اندر سرا بوستان

بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت

دگر زیر دستان پزندم خورش
براحت دهم روح را پرورش

بسختی بکشت این نمد بسترم
روم زین سپس عبقری گسترم

خیالش خرف کرده کالیوه رنگ
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ

فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند

به صحرا برآمد سر از عشوه مست
که جایی نبودش قرار نشست

یکی بر سر گور گل می سرشت
که حاصل کند زان گل گور خشت

به اندیشه لختی فرو رفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر

چه بندی در این خشت زرین دلت
که یک روز خشتی کنند از گلت؟

طمع را نه چندان دهان است باز
که بازش نشیند به یک لقمه آز

بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید به یک خشت بست

تو غافل در اندیشهٔ سود مال
که سرمایهٔ عمر شد پایمال

غبار هوی چشم عقلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرت بسوخت

بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
گوهر بعدی:حکایت عداوت در میان دو شخص
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.